سه روز فرصت برای دیدن

اگر تنها سه روز برای دیدن فرصت داشته باشید چه کار می کنید ؟

هلن کلر(نویسنده آمریکایی) که از سن کودکی نابینا و ناشنوا شد در پاسخ به این سوال گفته است : اغلب فکر می کنم که نابینایی و ناشنوایی تنها برای چند روز می تواند موهبتی برای به حساب بیاید . تاریکی مطلق آدمی را مجبور می کند که به حس بینایی خود ارج نهد و سکوت محض به او یادآور می شود که از وجود صداهای گوناگون لذت ببرد .

من همیشه دوستانی را که بینا هستند آزمایش کرده ام تا پی ببرم چه چیزهایی را می بینند . اخیرا" از یکی از دوستانم که تازه از پیاده روی یک ساعته در پارک بازگشته بود پرسیدم : » چه خبر ؟ چه دیدی ؟ « و او جواب داد : »             


هیچی ، چیز خاصی ندیدم . « بعد از خودم پرسیدم چطور امکان دارد که در پیاده روی یک ساعته در پارک هیچ چیز با ارزشی برای فکر کردن وجود نداشته باشد ! چشم های من جایی را نمی بیند ولی هزاران چیز در دور و اطراف من وجود دارد که برایم جالب هستند و آنها را تنها از راه لامسه حس کرده ام . من تقارن ظریف برگ را حس می کنم ، عاشقانه دست روی پوست نرم درختان غان یا پوست زبر و زمخت درخت کاج می کشم . در بهار درست بعد از زمانی که طبیعت از خواب زمستانی اش بیدار می شود شاخه های درختان را به امید اینکه شکوفه ای روی آنها پیدا کنم لمس می کنم و تمام اینها را بدون اینکه دیده باشم می توانم شرح دهم . گاهی اوقات اگر شانس بیاورم دستم را آرام روی نهال کوچکی می گذارم و لرزش شادی بخش صدای آواز پرندگان را حس می کنم .

هر از گاهی قلبم در اشتیاق دیدن این چیزها فریاد می زند . با خود می گویم اگر تنها از طریق لمس کردن تا این حد مسرور می شوم پس اگر ببینم چه حالی به من دست می دهد ؟ حال به شما می گویم که اگر سه روز به من فرصت دیدن می دادند چه می کردم . این مدت را به سه قسمت تقسیم می کردم . روز اول را به ملاقات افرادی که مهربانی ها و محبتهایشان به زندگیم معنا بخشید ، اختصاص می دادم . اگر چه هم اکنون نمی دانم و نمی توانم از پنجره روح  چشمانم آنچه را که در درون قلب آنها می گذرد ببینم اما با نوک انگشتانم می توانم صورت آنها را لمس کرده و پی به احساس درونی آنها ببرم . من خنده ، غم و بسیاری از این احساسات بارز را تشخیص می دهم و دوستانم را با حس کردن چهره هایشان می شناسم ....

چقدر فهم همه چیز آسانتر و زیباتر است برای شما که می توانید با نگاه کردن به ظرافت چهره اشخاص ، به لرزش ماهیچه های کوچک آنها و یا حتی به حرکت دستشان در کوتاه ترین زمان ممکن پی به جزیی ترین احساسات آنها ببریم . اما آیا تا به حال برایتان اتفاق افتاده است که با چشمهایتان طبیعت درون دوستانتان را ببینید ؟ چند نفر از شما افرادی را می شناسید که می توانند ظاهر اشخاصی را که پیوسته با آنها در ارتباطند شرح دهند ؟ برای مثال آیا خود شما می توانید صورت پنج نفر از دوستان نزدیکتان را به طور دقیق شرح دهید ؟ من تجربه ای در این زمینه کسب کرده ام . از چند نفر در مورد رنگ چشمهای همسرشان سوال کردم و اغلب آنها از اینکه جواب این سوال را نمی دانستند شوکه شدند . و اما چیزهایی که دوست دارم ببینم :

روز اول ، روز پر مشغله ای خواهد بود . باید به دوستانم زنگ بزنم و برای مدتی مدید به صورت آنها نگاه کنم تا بتوانم ظاهر و باطن زیبای آنها را برای همیشه در ذهنم حک کنم . اگر در این بین چشمانم خسته شد با تماشای صورت کودکان به آنها استراحت می دهم و بعد از آن می توانم به ذهنیتی از اشتیاق و زیبایی معصومانه که نشاندهنده آگاهی فرد از تضادهای پیشرفت زندگی است دست یابم . دوست دارم کتابهایی را که برایم خوانده شد ، ببینم . کتابهایی که عمیق ترین راه های زندگی بشر را برایم آشکار ساختند . بعد از ظهر در یکی از پارک ها پیاده روی طولانب خواهم داشت و در آن هنگام بی شک چشمانم از زیبایی های بی حد و مرز طبیعت از خود بی خود خواهند شد . برای دیدن شکوه و عظمت غروب رنگین شکر گذار خواهم بود . فکر می کنم که در شب اول خواب به سراغم نیاید .

روز بعد قبل از طلوع خورشید بیدار می شوم تا معجزه شورانگیز جایگزینی روز و شب را ببینم . با ترس و احترام به منظره باعظمت نور خورشید که زمین خواب آلود را بیدار می کند ، نگاه خواهم کرد . در این روز به گذشته و حال که زمان با سرعت از آنها فاصله می گیرد ، وفادار خواهم ماند ، دلم می خواهد که پیشرفت باشکوه بشر را ببینم پس به موزه می روم . در آنجا چشمانم خلاصه ای از تاریخ زمین از حیوانات گرفته تا نژادهای مختلف انسان و اسکلتهای غول پیکر دایناسورهایی که سالها پیش از انسان در زمین پرسه می زدند را خواهم دید . بنابراین در روز دوم انسان را از طریق ساخته دستش کشف می کنم . چیزهایی که از طریق لمس کردن به آنها رسیده ام هم اکنون از طریق چشم می توانم ببینم و چقدر این لحظات باشکوه خواهند بود . بعد نوبت به جهان بی نظیر نقاشی می رسد حتی اگر شده باشد بتوانم برداشتی سطحی از این هنر به دست آورم. هنرمندان می گویند برای قدردانی عمیق و حقیقی از هنر باید چشمها را پرورش داده ، تربیت کرد . باید بتوان از طریق تجربیات پی به ارزش خطوط برد . اگر بینا بودم مسلما" از مبادرت به یادگیری چنین فن شگفت انگیزی در پوست خود نمی گنجیدم . بعد از ظهر روز دوم را به تاتر یا سینما می روم تنها خدا می داند که چقدر دوست دارم یکی از تاترهای اصیل و شگفت آور را ببینم . من از زیبایی ریتم حرکات جز با گستره محدود لمس دستانم بهره بیشتری نبرده و نمی برم و موسیقی را آنگونه حس می کنم که ضرب هایی زمین را بلرزاند .

روز بعد دوباره به طلوع خورشید خوش آمد خواهم گفت و از کشف این مایه نشاط و پرده برداری جدید از زیبایی های جهان هیجان زده خواهم شد . امروز ، یعنی روز سوم ، را مثل روزهای عادی در میان کسانی که مشغول کار خود هستند سپری خواهم کرد . امروز مقصدم شهر است .

ابتدا در گوشه ای شلوغ و پرهیاهو خواهم ایستاد و فقط مردم را تماشا خواهم کرد . سعی می کنم با تماشای آنها چیزی از زندگی روزمره اشان بفهمم . لبخندها را که می بینم خوشحال می شوم . عزم راسخ افراد موجب غرور در من می شود و با دیدن رنج آنها حس همدردی در من بیدار خواهد شد . سپس در یکی از خیابان ها به راه افتاده ، سعی می کنم چشمانم را روی یک نقطه یا یک نفر متمرکز نکنم . در این حال هیچ شی یا شخص خاصی را جز انبوهی از رنگهای شهر فرنگ نخواهم دید . مطمئنم که رنگ لباس خانم ها که در جمعیت نمایان است منظره فوق العاده ای به وجود می آورد که هرگز از دیدن آن خسته نخواهم شد . اما باید بگویم که اگر من هم بینا بودم شاید مثل آنها لباس های رنگارنگ انتخاب می کردم . بعد تور یک روزه ای در شهر می گذاردم . به محله های فقیرنشین ، کارخانه ها ، پارکهایی که بچه ها در آن بازی می کنند ، به محله هایی که ملیت های مختلف در آنجا سکونت دارند ، می روم . همیشه چشمانم برای دیدن خوشی و بدبختی بینا است و به همین دلیل است که عمیقا" در مورد این مسائل به بررسی می پردازم و به دانسته هایم نسبت به اینکه مردم چگونه زندگی و کار می کنند می افزایم .

روز سوم نیز رو به اتمام است . شاید بسیاری چیزهای مهم باقی مانده باشد که ساعت های پایانی را باید صرف آنها کنم ولی دلم می خواهد که بعد از ظهر آخرین روز را به تماشای یک تاتر کمدی بنشینم . چرا که می توانم از طریق آثار کمدی به روح آدمی ارج نهم . در طول شب ، تاریکی همیشگی دوباره به سراغم می آید . طبیعتا" در این سه روز کوتاه نمی توانم تمام چیزهایی را که دوست دارم ببینم و زمانی که تاریکی دوباره بازمی گردد می فهمم چه چیزهایی را هنوز ندیده ام . شاید اگر بدانید که دوباره برای همیشه نابینا خواهید شد این برنامه کوتاه مدت اصلا" شما را راضی نکند هرچند که من به همین مدت کوتاه هم راضی هستم . مطمئنا" اگر می دانستید که چنین سرنوشتی در انتظارتان است از چشمهایتان طوری استفاده می کردید که قبلا" فکرش را هم نمی کردید . هر چیز را که می دیدید برایتان عزیز می شد . چشمانتان چنان می دید که گویی همه چیز را دربر می گیرد و در آخر به درجه ای می رسد که حس می کردید واقعا" می بینید و یک جهان زیبا و جدید در مقابل چشمانتان نمایان می شد .

من نابینا هستم و به شما و تمام کسانی که قادر به دیدن هستید توصیه می کنم آنچنان از چشمانتان استفاده کنید که گویی فردا نابینای مطلق می شوید و همین روش را برای دیگر اعضای خود به کار بندید . به صداها خوب گوش کنید . آواز پرندگان را با لذت گوش کنید . گویی فردا ناشنوا خواهید شد . همه چیز را آنگونه لمس کنید که گویی فردا حس لامسه خود را از دست خواهید داد عطر گلها را ببوئید ، با اشتیاق هر چیز را بچشید بهترین استفاده را از حواس پنجگانه اتان بکنید و این حس که می توانید به تمام جنبه های نشاط و زیبایی موجود در جهان مقابلشان را بفهمید افتخار کنید . اما اجازه دهید که بگویم سوای تمام این حواس ، بینایی فوق العاده ترین آنها است و من شکی در آن ندارم .